↧
سال 70 بود
اولین سالی بود که به تهران اومده بودیم
بنده اصلا فارسی بلد نبودم حتی یه کلمه.
سر کلاس حرفه نشسته بودیم
معلم ما آقای خانی
دامت افازاته
متوجه تازه وارد بودنم شده بود
میخواست یکم باهام شوخی کنه
چشم دوخته بود به من و منم به ایشون
دست به سینه نشست و گفت:
نفر ماقبل آخر این ستون بیاد پای تخته.
همه ساکت نشستن و جیکشون در نیومد
دوباره جمله شونو تکرار کردن.
لازم به ذکره که ایشون دست به زن خوبی داشتن و همه حساب میبردن
برای بار سوم جمله شونو تکرار کردن
این بار همه سرا به سمت من چرخید
آقای خانی دید سنگین و رنگین نشسته ام بلند شد و طرفم اومد.
بالای سرم وایسادو بازم تکرار کرد:
نفر ماقبل آخر این ستون بلند شه.
منم تکون نخوردم همه دیگه به پچ پچ افتاده بودن.
معلم دستمو گرفت و گفت :
شما ترکی؟
منم گفتم: بلی
همه خندیدن
معلم هم خندید
گفت مگه من نمیگم بلند شو بیا پا تخته؟
گفتم: من؟
بازم همه خندیدن
یادش بخیر اون زنگ به خنده گذشت و من معنی "ماقبل آخر "رو فهمیدم.