روزی خورشید و باد در حال گفت و گو بودند.باد به خورشید می گفت:«من از تو قوی ترم» و خورشید هم ادعا می کرد که او قدرتمند تر است.خواستند هر کدام در عمل ادعایشان را ثابت کنند.
در همین حال دیدند مردی در حال عبور است و کتی به تن دارد.
باد ادعا کرد که می تواند کت مرد را از تنش درآورد...
بادوزید و وزید...با تمام قدرتی که داشت به زیر کت مرد می کوبید.در این هنگام مرد که دید نزدیک است کتش را از دست بدهد،دکمه کتش را بست و با دو دستش محکم آن را چسبید...
باد هر چه کرد،نتوانست کت را از تن آن مرد درآورد و با خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت:«عجب آدم سرسختی بود،هرچه سعی کردم موفق نشدم.مطمئن باش که تو هم نمی توانی.»
خورشید لبخندی زد و شروع کرد به تابیدن.پرتوهای پر مهرش را به سوی مرد تاباند...او را گرم کرد.مرد که تا چند لحظه قبل با تمام قدرت سعی در حفظ کت خود داشت،متوجه شد که هوا تغییر کرده است.
با تلاش مداوم و پر مهر خورشید،او نیز گرم شد و دید که دیگرنیازی به این که کت را به تن داشته باشد نیست،به آرامی کت را ازتن درآورد....
باد با دیدن این صحنه،سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید با عشق و محبت چگونه توانست کاری را که می خواست انجام دهد.
«محبت همه چیز را می شکند ولی خود شکسته نمی خورد.»